زغال فروشی
چهارشنبه 23 / 1
[ ]
امید را از نجاری آموختم که
مغازه اش آتش گرفت و زغال فروشی باز کرد…
[ بازدید : 567 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
امید را از نجاری آموختم که
مغازه اش آتش گرفت و زغال فروشی باز کرد…
آن جایی که باد نمی وزد، آدم ها دو دسته می شوند؛
آن هایی که بادبادکشان را جمع می کنندو آن هایی که می دوند تا بادبادکشان بالا بماند.
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند
اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد
به دنبال درهای بسته برو
چون خدای "تو"و "یوسف" یکیست...
فیلسوفی میگوید
مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثر ما
به اندازه یک چراغ موشی از آن استفاده میکنیم . . .
تا لحظه شکست به خدا ایمان داشته باش
هر شـب به رختـخواب میرویم
ما هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده برمی خیزیم